doĸнdαr ĸнooɴdeye ĸнodα
doĸнdαr ĸнooɴdeye ĸнodα
тαĸe ιт eαѕy :)
About
Categories
Tags
Archive
Links
Posts
Codes
ɴo oɴe cαɴ вeαт мe

  • نام :
    وب :
    پیام :
    2+2=:
    (Refresh)

    <-PollName->

    <-PollItems->

    خبرنامه وب سایت:





    آمار وب سایت:  

    بازدید امروز : 89
    بازدید دیروز : 2
    بازدید هفته : 95
    بازدید ماه : 433
    بازدید کل : 24306
    تعداد مطالب : 78
    تعداد نظرات : 169
    تعداد آنلاین : 1



    17:0 , پنج شنبه 22 فروردين 1392 , doĸнdαr ĸнooɴde

     اولی کامل بود،


    دومی بدخط بود
    بر سرش داد زدم…

    سومی می لرزید…
    خوب، گیر آوردم !!!
    صید در دام افتاد
    و به چنگ آمد زود…
    دفتر مشق حسن گم شده بود
    این طرف،
    آنطرف، نیمکتش را می گشت
    تو کجایی بچه؟؟؟
    بله آقا، اینجا
    همچنان می لرزید…
    ” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
    ” به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند”
    ” ما نوشتیم آقا ”

    بازکن دستت را…
    خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
    او تقلا می کرد
    چون نگاهش کردم
    ناله سختی کرد…
    گوشه ی صورت او قرمز شد
    هق هقی کردو سپس ساکت شد…
    همچنان می گریید…
    مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله

    ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
    زیر یک میز،کنار دیوار،
    دفتری پیدا کرد ……

    گفت : آقا ایناهاش،
    دفتر مشق حسن

    چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
    غرق در شرم و خجالت گشتم
    جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود
    سرخی گونه او، به کبودی گروید …..

    صبح فردا دیدم
    که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
    سوی من می آیند…

    خجل و دل نگران،
    منتظر ماندم من
    تا که حرفی بزنند
    شکوه ای یا گله ای،
    یا که دعوا شاید

    سخت در اندیشه ی آنان بودم
    پدرش بعدِ سلام،
    گفت : لطفی بکنید،
    و حسن را بسپارید به ما ”

    گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
    گفت : این خنگ خدا
    وقتی از مدرسه برمی گشته
    به زمین افتاده
    بچه ی سر به هوا،
    یا که دعوا کرده
    قصه ای ساخته است
    زیر ابرو وکنارچشمش،
    متورم شده است
    درد سختی دارد،
    می بریمش دکتر
    با اجازه آقا …….

    چشمم افتاد به چشم کودک…
    غرق اندوه و تاثرگشتم

    منِ شرمنده معلم بودم
    لیک آن کودک خرد وکوچک
    این چنین درس بزرگی می داد
    بی کتاب ودفتر ….

    من چه کوچک بودم
    او چه اندازه بزرگ
    به پدر نیز نگفت
    آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم

    عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم
    من از آن روز معلم شده ام ….
    او به من یاد بداد  درس زیبایی را…
    که به هنگامه ی خشم
    نه به دل تصمیمی
    نه به لب دستوری
    نه کنم تنبیهی
    ***
    یا چرا اصلا من
    عصبانی باشم
    با محبت شاید،
    گرهی بگشایم

    با خشونت هرگز…
              با خشونت هرگز…
                       با خشونت هرگز…
    -

     

     

    نظرات شما عزیزان:

    نام :
    آدرس ایمیل:
    وب سایت/بلاگ :
    متن پیام:
    :) :( ;) :D
    ;)) :X :? :P
    :* =(( :O };-
    :B /:) =DD :S
    -) :-(( :-| :-))
    نظر خصوصی

     کد را وارد نمایید:

     

     

     

    عکس شما

    آپلود عکس دلخواه: